توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
هنوز کنارم
خیلی وقت است از اولين باري که ديدمت مي‌گذرد و از همان اولين دفعات انگار ميدان مغناطيسي ات مرا عجيب به خودش چسبانده بود و اصلاً يك جور متفاوتي است چسب ِ تن تو، چشم بسته توي كامت بلعيده اي انگار مرا. اين تو، آدم فقط هري دلش مي ريزد و كِيف مي كند از اين بابت، تو مثل سرسره اي و يك چيزي توي دلم را بالا و پايين مي كني، تو گردابي شايد...
و اتفاقات و تصادفات از همان وقتها كنار هم چيده شدند تا يكهو چشم باز كنم و خودم را توي بغل همان " پسره ي فوق العاده " اي ببینم كه آن روزها جلوي نيمكت توي مسير موازي با دانشكده اش ايستاده بود و آنقدر واضح و برجسته ديده مي شد كه انگار پس زمينه اي برايش تعريف نشده باشد يا حداكثر يك مه غليظ و تار و اصلا كم اهميت!
بيشتر كه فكر كني همه چيز مثل فيلم هايي به نظر مي رسد كه تيتراژ پاياني اش كه رسيد، آدم نه خميازه مي كشد، نه كش مي آيد و نه كوچكترين حركتي! كه هنوز منگ است و انگار آن گوشه موشه ها، يك جايي لابلاي صحنه هاي دلچسبش گير كرده باشد و راستش همچين هم دلش نخواهد از روي صندلي كنده شود! كه يكبار ديگر همه ي قصه را از نو به خاطر بياورد.
همين امروز كه حال و روز ِ دلم مثل موجهاي مكزيك كه نه، كمي بدبخت تر و آشفته تر است، فهميدم كه نمي توانم از بودن ِ بي تو جان سالم به در ببرم، يا وقتي نيستي همه اش به تو فكر نكنم. مي داني من اصلاً حتي يك لحظه هم حواسم از فكر كردن به تو پرت نمي شود. باور كن من توي عمرم اينهمه نتوانسته ام روي موضوعي تمركز داشته باشم كه روي آخرين تصويرهاي زنده اي كه از بودن در كنارت در خاطرم مانده است! بعد از اينهمه مدت هنوز وقتي هستي آنقد حرف نمي زنم تا حالم از دست خودم بهم بخورد و وقتي نيستي آنقدر با خودم حرف مي زنم كه دلم برايت تنگ مي شود. مي داني؟ من دوست دارم دلم برايت تنگ شود و دوست دارم همزمان باشي و باشم تا اين گريه هاي توي خلوت برايم اتفاق نيفتد. مي دانم كه حتي به عنوان يك استراتژي رهايي بخش نمي خواهي بهم بگويي كه نبودنت كنارم اصلاً هم طبيعي نيست و يا قرار نيست كنارت نباشم تا برايت لزومي براي فراموش نكردنم باشد. هميشه يك نفر لابد بايد دكارتي فكر كند و اين بار تو. از استدلالهاي عاقلانه ات متنفر شده ام همين امروز كه حالم طفلكي خيلي بيچاره است دوست دارم روبرويت بايستم، داد بزنم و لابلاي عصبانيتم، خيلي يواشكي و غير مستقيم، طوري كه زياد به چشم نيايد، حتي خودم را هم بهت تحميل كرده باشم و به هر قيمتي كه شده استدلالهايت را به سمتي هل بدهم كه قلبم مي طلبد. دلم مي خواهد زار بزنم، يا يک کاري شبيهِ دست کشيدن به سر ِ تو، يا بوسيدن‌ات. دلم مي‌خواهد جلويِ تو راه بروم و فکر کنم که حواسم هست که تو داری پشت‌ سرم آرام مي‌آيی، يا يك همچين چيزي. دلم مي‌خواهد صدايت بزنم و در آن لحظه مطمئن باشم که با اين که هيچ چيز نمي‌گويي حواست به من هست. قند توي دلم آب شود و ديگر نگران اين نباشم كه چه كمرنگ و نامشخص برايت اهميت دارم! ديگر از استدلالهاي نفرت انگيزت به اين نتيجه نرسم كه چه تصور كاذبي از دوست داشتنت مجسم كرده بودم!!! كه بدانم هستي، هنوز، كنارم.
0 Comments:

ارسال یک نظر