توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
Love after piles of books
تمایلات سرکوب شده مان و همه ی محرومیت های من و او از تن همدیگر، مرا بیشتر از هر بار محتاج سرانگشتان گرمش می کند. انگار در درونم هزاران تکه می شوم و تمام ِ من، از زیر پوست بینوایم، مسیر داغ نوازشهای او را دنبال می کند و اینگونه، اولین چیزی که از دست می دهم، اختیار است!
هوا تاریکتر می شود، من از توی خودم سرریز می شوم و او، یک آن، مثل اولین بار، تمام درک من از اطرافم می شود، همه ی جهان دستهای اوست که به سادگی نسبت به تمام فضای پس زمینه کور می شوم. و دست آخر، تن من، چشم من می گردد.
هشیاری که نباشد، زبانم به اعتراف نمی چرخد که :« تو را در تاریکی بیشتر از همیشه دوست دارم» ...

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
Sekshual prologue for a birthday


الان پنجشنبه است و دیروز تولدش بود. برای شنبه قرار گذاشتیم اول برایش تولد نگیریم و تا وقتی که مجال داشته باشیم ببوسیم هم را. بعد، بیرون، خارج از آن فضای بسته، تولد بگیریم. یا حتی نگیریم هم، گرفته به نظر می آید. به خاطر بوسه ها.
من دوستش دارم و از دیروز احساس های خوبی را پشت سر گذاشته ام. هر بار خیلی زمان از آخرین بوسه ها گذشته باشد، دلمان بیشتر از قبل می خواهد این چیزها را و حتی چیزهای بیشتری را. الان خیلی وقت است از آخرین بار گذشته. تصمیم داریم خیلی کارها بکنیم. 
اس ام اس ها نمی رسند. اگر می رسیدند، قرار بود پوزیسیون های جدید طرح ریزی کنیم. برای "س.. ک.. س". تا شنبه، باید سرماخوردگی را یک جوری دَک کنم. به هر حال، قرار است اول برایش تولد نگیریم.


۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
انحنای چشمهایت
La courbe de tes yeux

La courbe de tes yeux fait le tour de mon cœur,
Un rond de danse et de douceur,
Auréole du temps, berceau nocturne et sûr,
Et si je ne sais plus tout ce que j'ai vécu
C'est que tes yeux ne m'ont pas toujours vu.
Feuilles de jour et mousse de rosée,
Roseaux du vent, sourires parfumés,
Ailes couvrant le monde de lumière,
Bateaux chargés du ciel et de la mer,
Chasseurs des bruits et sources des couleurs,
Parfums éclos d'une couvée d'aurores
Qui gît toujours sur la paille des astres,
Comme le jour dépend de l'innocence
Le monde entier dépend de tes yeux purs
Et tout mon sang coule dans leurs regards

Paul Eluard
* * *

انحنای چشمهایت

انحنای چشمهايت دلم را دوره میكند،
حلقه ای از رقص و قرار،
هاله ی زمان، گهواره ی امن شبانه،
تمام عمر رفته را به ياد ندارم،
از آنكه چشمهايت هميشه مرا نديده اند.
آن دو برگ آفتاب، آن حبابهاي شبنم،
نيستان باد، دو لبخنده ی عطرآگين،
دو بال گشوده كه جهان را از نور آكنده اند،
دو قايق كه بارشان آسمان و درياست،
دو غوغاگر، دو چشمه ی رنگ،
دو رايحه سر برآورده از بيضه ی فلق،
آرميده همچنان بر كهكشان.
دنيا، تمام، به زلال چشمهای تو بسته است،
آنسان كه آفتاب به بیگناهی.
و تمام خون من، جاری ِ آن نگاههاست.

 پل الوار


* * * 

عزیزترینم،
اولین باری که این شعر و خوندم دیدم تنها مخاطبی که میتونه داشته باشه تویی. تویی که چشات قشنگترین چشای دنیاس. هربار تو چشات زل میزنم، انگشت اشاره ی دست راستم، اتوماتیک، منحنی چشاتو می کِشه، درست همونجا که دستمو تکیه دادم، رو میز، رو پام، رو هوا...
این شعرو روزها زیر لب خوندم واسه تو... یه بار تو دفتر زرده نشونت دادم که با دستخطم نوشتمش برات.
از اول تابستون دنبال حرفای قشنگ میگشتم که امروز بهت بگم. امروز همه چی از ذهنم پریده. اما این شعر تا ابد برای تو معنی پیدا می کنه. روز تولدت رو خیلی دوست دارم، مهربون من.
یک بوسه برای لبها
دو تا برای انحنای چشمهات

پریسین




۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
Jealous Prissine

همین امروز که میانه ام با خودم تا حدودی خوش است و شجاعت این را پیدا کرده ام که از کشمکش های توی خلوت ام بکاهم تا با صدای بلند  یک واقعیت هایی را به خودم بقبولانم، اعتراف می کنم که از همان ابتدای رفاقت مان، در اعماق وجودم کمی تا حدودی در مورد  روابط و شوخی ها و دوستی هایت، حسود بوده ام!
از همان اوایل، هر وقت کسی با تو گرم گرفته است، توی ذوقم خورده، و اغلب خشم فروخورده ام از جای دیگری سر بیرون آورده و خیلی بیخود و بی مزه، چیز الکی و کم اهمیتی را بهانه کرده ام، معمولاً دعوا راه انداخته ام. نه؟ راست نمی گویم؟ یا اگر هم نه، حداقل برای مدتی باهات صمیمی نشده ام! که به خیال خودم دلم خنک شود، ولی نشده!
وقتی میپرسی چه چیزهایی توی مغزم می گذرد، راستش نمی دانم! شاید چیزی از فکرم عبور نمی کند، وقتی کسی را می بینم که بیشتر از من، از تو و تاریخچه ات خبر دارد. و این حتی اگر خیلی طبیعی باشد، باز هم برای من قابل هضم نیست که بین تو و شخص سومی، دیالوگ هایی رد و بدل بشود که ازش چیزی سر در نیاورم و خودم را غریبه بدانم. بهم بر می خورد وقتی تو را از خودم میدانم و همزمان رگه هایی از دوستی از جنس متفاوت تر بین تو و آنهای دیگر پیدا کنم که خیلی ازش دورم. من میدانم که دوستان قدیمی ات، قدیمی هستند و من فقط یک تازه وارد! و این به قدری عادی و معمولی است که ناراحتی ندارد. اما احتمالاً حیطه ی دوستی تو و آدمهای دور و برت برای من شبیه به زاویه ای از زندگی تو به حساب می آیند که من آنجا واقع نشده ام، یا اینکه بهش دید ندارم! و اینجوری دود از کله ام بلند می شود که تو به جاهایی وصلی که من دستم نمی رسد! من اصلاً ربطی بهش ندارم. و من خودم را خارج از موضوع احساس می کنم! همیشه دلم میخواهد بیشتر از همه ی آدمها تو را بلد باشم. راستش را بخواهی وقتی از علایقت سر در میاورم هیچوقت پیش هیچ کس، حتی نزدیکترین کسانم، سلایق ات را لو نمی دهم. می خواهم فقط من بدانم چه چیزهایی دوست داری. و من بیشتر بهت نزدیک باشم. من موضوع های بیشتری باهات share کرده باشم! و بیشترین سوژه ها را برای حرف زدن باهات داشته باشم.
الان که اینها را گفتم، خودم را آدم فضولی شناختم! کسی که دوست دارد در همه ی گوشه موشه های زندگیت حضور داشته باشد، و از اینکه نیست، از عصبانیت سرخ شده و نزدیک است بترکد!
من فضول نیستم! من فقط دوستت دارم و نمی دانم چطور توضیح بدهم. اینجور وقتها یاد بازی پانتومیم می افتم که باخته بودم! آدم وقتی حرفش توی گلویش می ماند، حس انفجار بهش دست می دهد!
من دوستت دارم و پانتومیم بلد نیستم.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
خانواده
مفهوم خانواده، اغلب شکل ایده آل و غیر ملموسی به خود می گیرد. رسمی ترین شکلی که تا به حال متصور شده ایم، خانواده ی هاشمی ِ توی ِ تعلیمات ِ اجتماعی ِ آن وقتها بود که هرگز در واقعیت حتی مثال تا حدودی نزدیک را هم پیدا نکردیم. تصویر خشک و خسته کننده ای از یک پدر کارمند و مادر خانه دار و دختر مهربان و پسر شوخ طبع و بامزه و حداکثر فقط کمی شیطان، هرگز نمونه ی دومی در محیط واقعی مان وجود خارجی نداشته است! آرامش حاکم در یک چنین قصه های تربیتی، تا حد بسیار زیادی حال آدم را به هم می زند! بویژه در حد خیلی افراطی تر، الگوی جاودانه ی همان خانواده ی مشهور مذهبی، آدم را به حد اعلای عصبانیت می کشاند!
از وقتی یادم می آید، تجربه نشان داده است که مادرها و پدرهای هر خانواده، خیلی سال پیش برای یک زندگی خوش و خرّم متعهد می شوند و یکی دو سال بعد، اغلب به گه خوری می افتند که دیگر حتی برای خر باقالی بار کردن هم دیر شده است! مادر خانواده معمولاً در عمق فاجعه یکی دوتایی زاییده است و فکر می کنم همیشه این چیزها بطور یواشکی و زیر جلدی، زیر سر بابای خانواده بوده است!!! مامان و بابا به ندرت پیش می آید که جیغ و داد نکنند و چیزها را در آرامش حل و فصل کنند. مامان و بابا همدیگر را دوست ندارند. همدیگر را تحمل هم نمی کنند. بیشتر وقتها از هم متنفرند. بچه ها هم همینطور، چنین والدینی را دوست ندارند و با این حال باید به علاقه و احترامی که وجود ندارد تظاهر کنند که اگر نکنند خدا آنها را کج و کوله می کند! چماق توی کونشان می کند! و خدا شرط بسته است به وعده ی خود عمل کند.
 بچه های خانواده، هنگام فرار از یک چنین جو سرشار از آلودگی صوتی، عاشق کسی می شوند، برای یک زندگی خوش و خرّم متعهد می شوند و یکی دو سال بعد، اغلب به گه خوری می افتند و  اینگونه چرخه ی اشتباهات همیشگی آدمیزاد در حیطه ی خانوادگی کامل می شود و مهمتر از همه، حتی خداوند هم به عهد خود وفا کرده است!
...
علت اینکه در عشق ورزی با مردها موفقیت کمی به دست آورده ام، همیشه این بوده است که آنها را زیاد دوست داشته ام. من در اغلب موارد، عاشقانه دوست پسرهایم را پرستیده ام و این با طبیعت هر دویمان منافات داشته است. که علی رغم زندگی حقیقی ام و آنچه که در واقعیت از خود بروز داده ام، اعتقاد دارم مردها برای دوست داشتن و زنها برای دوست داشته شدن آفریده شده اند.
من اما برعکس آنچه که باید، بیشتر از آنچه که دوستم داشته باشند، بالاتر از حد توان، قلب و سینه ام را دریده ام تا کسی را که مدام توی شخصیت بادکنکی اش فوت کرده بودم تا بزرگتر از خود واقعی اش بشود، آن تو، جایش کنم. اینطوری، آخر سر، برایم یک خوبی بیشتر باقی نمی ماند، و آن ویژگی تکراری دل کندن هایم بوده است، که یک آدم وقتی تا مغز استخوانش به کسی دیگر عشق بدهد، و دریافت نکند، می رود و صادقانه و بی تعارف او را برای همیشه از آغوش دلش پایین می گذارد، و من همیشه بی آنکه کم گذاشته باشم، رفته ام. و هرگز چیزی را توی مشت کسی، در اعماق دلش و نه هیچ عضوی از عواطفش، جا نگذاشته ام.
من دختر مهربان احمقی بوده ام. و این چیزها همیشه از من، آدم ضعیفی در نزد خودم ساخته است. من همیشه خواسته هایم را قورت داده ام که مبادا از پسشان بر نیاید، یا اصلاً حتی اگر بیاید، به زحمت بیفتد و این یعنی خودکشی، یعنی من، توی دلش، تجزیه شوم و یادش برود که بیشتر از آنچه که دوست میدارمش، به او و محبتش محتاجم.
همه ی این حرفهای بی سر و ته، از وقتی توی بغلت گرفته بودی ام، توی ذهنم دارند رژه می روند. توی بغلت، انگار آدم را جو می گیرد. یا یک جورهایی سرخوشی به اوج می رسد که نمی شود راستش را گفت و گله و شکایتی کرد. آدم خیال می کند همه چیز، همه جوره  راحت و بی دردسر پیش می رود! اینجور وقتها یادم می رود بگویم که نمی توانم تحمل کنم کمتر از آنچه که دوستت دارم، دوستم داشته باشی...
معلومه شلختگیم؟
نه اینکه بهم برخورده باشه، اما تقریباً خوشحال نیستم از اینکه وقتی خاله کوچیکه بعد از اینکه حدود یک دقیقه و چهل و شش ثانیه از مهربونیهای نا ملموسم، عواطف پنهان و شخصیت گهگاه به درد بخورم و شخصیتی که حتی میتونه خوب باشه تعریف و تمجید کرد، برگشته بهم گفته باشه:«ولی فکر نمی کنم بیشتر از اونچه که یه مهمونو میشه تحمل کرد، بتونم باهات کنار بیام» و من حدس می زدم دلیلش چی میتونه باشه، این بود که هیچ کنجکاوی نشون ندادم و سعی کردم بحثو عوض کنم، که خاله جون بی رحمانه لبخند معنی داری زد و گفت که من خیلی بیشتر از اونچه که یه دختر این سنی میتونه نامنظم باشه، شلخته ام. و اونوقت قابل توجه ترین کاری که تو اون لحظه تونستم انجام بدم، قورت دادن آب دهنم بود، هر چند نشد که صداش رو خفه کنم!
خاله کوچیکه همیشه هر راستی رو نمیگه، ولی ایندفعه بدجوری تعارف رو گذاشته بود کنار. با اینکه هرگز دلش نمیخواد دل کسی رو بشکنه، میدونم میدونست که دل من پررو تر و بی خیال تر، و شخصیت نیمه شکل گرفته ام بی خاصیت تر و بی "خیلی چیزهای دیگه" تر از این حرفهاست! خاله حرفاشو زده بود و با این حال اولین کسی نبود که اینو بهم یادآوری می کرد.
یه خاله همیشه خوب آدمو میخواد و من می تونستم این تذکرش رو به حساب این بذارم که خیلی دوستم داره و عیب های میکروسکوپیم رو هم حتی میخواد زیر ذره بین بکنه و اینجوری در من یه رفت و آمدی، سعی ای، تلاشی چیزی برای رفع کردنشون بوجود بیاره. اما نه! من همیشه عیب های سن خودم رو داشتم و هیچوقت تو هیچ سنی از هیچکدوم چش نپوشیدم و دونه دونه شون رو مدتی مزه مزه کردم تا اینکه یه جورایی رفقای همیشگیم شدن. حالام دیگه خیلی وقته نوجوونی رو پشت سر گذاشتیم و دیگه بیشتر از نمیشه ادعا کرد که به هر حال هر سنی یه مقتضیاتی داره و شلختگی ها و کثافت کاریا یه سقفی دارن! آره من ذاتاً یه شلخته و کثیف ابدی و خیلی بیشتر از اینا بودم حتی!
یه زمونی تو جمعای زنونه و خاله زنکی، هی میگفتن زنای تهرون فقط بزک کردنو میدونن و زنای ولایت ما کلفت خونه ی شوهرن از دم! که اونا سلیقه و نظم و ترتیبشون واسه تن و صورت خوشکلشون بوده و زنای اینجا خدای خونه داری و کلفتی و سگ دو زدن واسه یه برق انداختن رو سرامیکای آشپزخونه! بیشتر که فک کنی می بینی هر دو گروه بالاخره تو یه زمینه ای منظم و تر تمیز بودن. که من حتی نه اینوری بودم و نه قاطی اونای دیگه! اون از وضعیت کمد لباس و کف اتاقم و روی تختم، اینم از خودم که همیشه موقع شیو کردن یه جایی یه دو سه تا تار مویی بالاخره باید جا بمونه و نه اینکه نبینمش هااااا، ولی خوب "بیخیال زیاد تو چش نمیادی" بگم و پاشم بساطو جمع کنم تا برم تندی لباسای رو تختو گوله کنم تو هم، بچپونم تو کمد و درشو قفل بزنم که بهمن نشن بریزن یهو وسط اتاق، وقتی مامانی بابایی کسی میاد تو! یا ادعا کنم که توی کیف آدمها یه جای شخصیه و مث مسواک می مونه و نبایس کسی دست به کیفم بزنه، اما این حرفایی که خیلی گنده تر از حجم دهن من بود، فی الواقع ترس از رو شدن آشغالدونی اون تو بود و نه حفاظت از حریم شخصی!!!
اما بابا راس میگف ملت دختر دار که میشن، چارده پونزده رو که رد کرد، گل میباره از سر روی اون خونه! من اما اینجوری نبودم که هیچ، دست هرچی مرد مکانیکه از پشت بستم. خیالی هم نیست اگه کسی نباشه واس گیر دادن! قشنگه اینجوری. راحتم. دوس دارم. اصن به قول یارو گفتنی نظم مام تو بی نظمیه.
ولی همیشه هرچی اخلاق گند و بوگندویی هست تو این دنیا، واس ما دخترا عینهو لوله ی سرباز فاضلاب می مونه و آبرو نمیذاره که! شلختگی اگه مرد باشی یه نیمچه عیبه و اگه دختر بدبخت خاک به سری مث من باشی که ننگه و بی آبرویی!
خیلی بهم گفتن که اینجوری نباشم. با شوخی، با طعن و کنایه، با خشونت، با قهر، کلی خون به پا شده و خیلی اتفاقای مشابه دیگه هم افتاده! اما هنوزم همون آدم سابقم! تا وقتی این قضیه رو یادم ننداخته بودن، اصن به چشمم نمی اومد که خیلی بیشتر از چند ساله که دارن سعی می کنن منو هدایت کنن و نمیشم. آره خیلی بیشتر از چندین و چندین سال...
و حالا جزو معدود دفعاتیه که دارم از خودم می پرسم چرا؟ واقعاً چرا من اینجوری ام؟
یه بار به خودم گفته بودم واسه اینه که محیط آدما، دور و برشون، اتاقشون و وضع ظاهرشون ارتباط مستقیمی با درونیات و ذهنیاتشون داره، و اونوقت عینهو ندید بدیدهایی که هیچوقت جوابی تو چنته نداشتن و یهویی تو کیف پولی، زیر میزی، جایی، بهش برخورده باشن، هی گفتم و هی سعی کردم متقاعدشون کنم که اینجوری بودن جزئی از منه. ولی وقتی ازم پرسیدن "دلیل میشه؟!"، یا بلد نبودم و یا حوصله نداشتم که بیشتر از اینا از خودم دفاع کنم.
ولی واقعیت همین بود، حتی اگه برای کسی قابل قبول نباشه! من همیشه تو خودمم و اصن با دیوارای اتاقم ارتباط کمی برقرار می کنم. واسه همینم هس که هیچوقت اونجوری که دلم خواسته نتونستم روی دیوارای اتاقم برینم. هیچوقت برام مهم نبوده چند تا پوست شکلات و دونه ی حبوبات کف پامو اذیت می کنه وقتی تو اتاقم راه میرم یا وقتی از شیشه ی پنجره ی اتاقم بیرونو نگا میکنم تصویر واضحی از اونور نداشته باشم، یا اینکه هرگز از خودم نپرسیدم تصویر کلی یه اتاق دقیقاً چند درصد مجازه که بدمنظر به نظر بیاد! من خیلی سالها برای دیوار اتاقم قاب عکس انتخاب نکردم و هیچ پوستری بهش نچسبوندم فقط به بهانه ی این که هیچوقت طرفدار هیچ آدم مشهوری نبودم! اما نه واقعیت اینه که اگه چیزی روی دیوار باشه یا نباشه، برام علی السویه است! یا آشغالی روی میز یا کف اتاق حتی!!!
خونواده همیشه سعی میکنه منو رام کنه! ولی من هیچوقت کثیف کاریهامو نمی بینم. اونا تو نظر من اونقد طبیعی و بی آزار هستن که هیچ زحمتی به خودم نمیدم تا علیهشون بلند بشم.
میدونی؟ من ذاتاً آدم دیسکانکتی هستم. من محیط رو آدم حساب نکردم به اونصورت. من... من...لزومی ندیدم که اتاقمو جوری نگهدارم که بوی شامپو بده! من هیچوقت به نظم و ترتیب فیزیکی، احساس نیاز نکردم!
اما...
تازگیا حتی اگه وانمود کنم که بهم برنخورده، ولی خورده...
شوخی نیست و واسه خنده هم نمیگم وقتی ازش می پرسم:« ببین منو، تو که دوسم داری، عشق منی، عزیز خودمی، دوسِت دارم، بگو بهم معلومه از سر و روم که اینهمه شلخته ام؟» و اون می خنده. دوس پسرم میخنده. مث اون شکلکه میشه که الان رو دیوار اتاقش زده.
تازگیا هی اینو ازش پرسیدم.... اما خودم میدونم جوابشو؛ با این اوصاف، هنوزم حال و حوصله ی همچین جهاد اکبری رو ندارم. میدونم نمیشه، من کلاً همیشه همینجوری ام! همینقدر شلخته!
قرص
پرسید روزانه دقیقاً تا چه حدی توی فکر فرو می روم و تا فهمید "خیلی"، یک بسته قرص احتمالاً بدمزه برایم پیچید و سفارش کرد حتماً به موقع قورتشان بدهم تا همه چیز سرجای خود قرار بگیرد.
 آقای روانپزشک از وقتی وارد اتاقش شده بودیم و حدس زده بود به خواست همراهم آنجا هستم، داشت سعی می کرد به قول خودش با من ارتباط برقرار کند، من هم کردم، بی آنکه مقاومتی نشان بدهم. از اینکه آدمها را به خاطر بی نظمی و شلختگی و پریشانی و رفاقت نکردن با هم اتاقی ها، پیش روانپزشک ببرند، حس بیخودی داشتم و تصورم این بود که داریم وقت آقای دکتر را تلف می کنیم.
روانپزشک ها روانشناس نیستند و با مشاوره ی تلفنی خیلی فرق دارند. نسخه می پیچند. قرص و آمپول و شربت را برایت ضروری می دانند. و من یاد ادعای بچه های کلاس افتاده بودم که خندیدم. می گفتند تک تک آدمها به روانپریشی خفیف دچارند و کافیست دکتر اعصاب را یکبار تجربه کنند تا کشف شوند. آقای دکتر یک چیزهایی را در من تشخیص داده بود. از اینکه زیاد تو فکر فرو می روم اظهار نارضایتی کرد. از این بابت که وقتی آدم توی فکر است و بساط حضور معنوی اش را جمع می کند و در عوالم دیگری سیر می کند و اگر سکوت خیالش را کسی بشکند، داد و هوار راه می اندازد و هیچوقت کانکت نمی شود، حق داشت. این عیب بزرگی برای آدمی مثل من باید باشد. داداش کوچولوی کنه ام، همیشه قربانی افکار پیوسته و غیر منقطع من می شود. طفلی همیشه دلش می خواهد باهام حرف بزند و مرا خواهر صمیمی برای خودش بداند، شبها قبل از خواب به اتاقم بیاید و دلقک بازی در بیاورد و بخندیم. و من همیشه عین سگ، پاچه اش را می گیرم. و او هرگز عبرت نگرفته و مدام سعی می کند از نو باهام ارتباط برقرار کند و من همیشه همان آدم سابقم.
تو فکر رفتن خطرناک است. وقتی توی اتوبان پشت فرمان می نشینی و به اس ام اس های دیشبت با کسی فکر می کنی و توی خیالت هی از این شاخه به آن شاخه می پری، یکهو صدای جیغ می شنوی و خیلی اتفاقها می افتد و تازه وقتی فلاش بک می زنی و صحنه را مرور می کنی، فرمان را توی دستت و نگاهت را رو به پایین، چسبیده به پاهایت پیدا می کنی، که فشار کوچکی به مغز، لبخند روی لبها را بیادت می آورد. توی فکر بودن، همیشه به معنای کور شدن بوده است برای من. یا وقتی توی جمعیم و یکهو دستت را روی کمرم حس می کنم که می پرسی باز چرا توی فکرم؟!
باید قرصهایم را پیدا کنم عزیزم...
هنوز کنارم
خیلی وقت است از اولين باري که ديدمت مي‌گذرد و از همان اولين دفعات انگار ميدان مغناطيسي ات مرا عجيب به خودش چسبانده بود و اصلاً يك جور متفاوتي است چسب ِ تن تو، چشم بسته توي كامت بلعيده اي انگار مرا. اين تو، آدم فقط هري دلش مي ريزد و كِيف مي كند از اين بابت، تو مثل سرسره اي و يك چيزي توي دلم را بالا و پايين مي كني، تو گردابي شايد...
و اتفاقات و تصادفات از همان وقتها كنار هم چيده شدند تا يكهو چشم باز كنم و خودم را توي بغل همان " پسره ي فوق العاده " اي ببینم كه آن روزها جلوي نيمكت توي مسير موازي با دانشكده اش ايستاده بود و آنقدر واضح و برجسته ديده مي شد كه انگار پس زمينه اي برايش تعريف نشده باشد يا حداكثر يك مه غليظ و تار و اصلا كم اهميت!
بيشتر كه فكر كني همه چيز مثل فيلم هايي به نظر مي رسد كه تيتراژ پاياني اش كه رسيد، آدم نه خميازه مي كشد، نه كش مي آيد و نه كوچكترين حركتي! كه هنوز منگ است و انگار آن گوشه موشه ها، يك جايي لابلاي صحنه هاي دلچسبش گير كرده باشد و راستش همچين هم دلش نخواهد از روي صندلي كنده شود! كه يكبار ديگر همه ي قصه را از نو به خاطر بياورد.
همين امروز كه حال و روز ِ دلم مثل موجهاي مكزيك كه نه، كمي بدبخت تر و آشفته تر است، فهميدم كه نمي توانم از بودن ِ بي تو جان سالم به در ببرم، يا وقتي نيستي همه اش به تو فكر نكنم. مي داني من اصلاً حتي يك لحظه هم حواسم از فكر كردن به تو پرت نمي شود. باور كن من توي عمرم اينهمه نتوانسته ام روي موضوعي تمركز داشته باشم كه روي آخرين تصويرهاي زنده اي كه از بودن در كنارت در خاطرم مانده است! بعد از اينهمه مدت هنوز وقتي هستي آنقد حرف نمي زنم تا حالم از دست خودم بهم بخورد و وقتي نيستي آنقدر با خودم حرف مي زنم كه دلم برايت تنگ مي شود. مي داني؟ من دوست دارم دلم برايت تنگ شود و دوست دارم همزمان باشي و باشم تا اين گريه هاي توي خلوت برايم اتفاق نيفتد. مي دانم كه حتي به عنوان يك استراتژي رهايي بخش نمي خواهي بهم بگويي كه نبودنت كنارم اصلاً هم طبيعي نيست و يا قرار نيست كنارت نباشم تا برايت لزومي براي فراموش نكردنم باشد. هميشه يك نفر لابد بايد دكارتي فكر كند و اين بار تو. از استدلالهاي عاقلانه ات متنفر شده ام همين امروز كه حالم طفلكي خيلي بيچاره است دوست دارم روبرويت بايستم، داد بزنم و لابلاي عصبانيتم، خيلي يواشكي و غير مستقيم، طوري كه زياد به چشم نيايد، حتي خودم را هم بهت تحميل كرده باشم و به هر قيمتي كه شده استدلالهايت را به سمتي هل بدهم كه قلبم مي طلبد. دلم مي خواهد زار بزنم، يا يک کاري شبيهِ دست کشيدن به سر ِ تو، يا بوسيدن‌ات. دلم مي‌خواهد جلويِ تو راه بروم و فکر کنم که حواسم هست که تو داری پشت‌ سرم آرام مي‌آيی، يا يك همچين چيزي. دلم مي‌خواهد صدايت بزنم و در آن لحظه مطمئن باشم که با اين که هيچ چيز نمي‌گويي حواست به من هست. قند توي دلم آب شود و ديگر نگران اين نباشم كه چه كمرنگ و نامشخص برايت اهميت دارم! ديگر از استدلالهاي نفرت انگيزت به اين نتيجه نرسم كه چه تصور كاذبي از دوست داشتنت مجسم كرده بودم!!! كه بدانم هستي، هنوز، كنارم.