توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
قرص
پرسید روزانه دقیقاً تا چه حدی توی فکر فرو می روم و تا فهمید "خیلی"، یک بسته قرص احتمالاً بدمزه برایم پیچید و سفارش کرد حتماً به موقع قورتشان بدهم تا همه چیز سرجای خود قرار بگیرد.
 آقای روانپزشک از وقتی وارد اتاقش شده بودیم و حدس زده بود به خواست همراهم آنجا هستم، داشت سعی می کرد به قول خودش با من ارتباط برقرار کند، من هم کردم، بی آنکه مقاومتی نشان بدهم. از اینکه آدمها را به خاطر بی نظمی و شلختگی و پریشانی و رفاقت نکردن با هم اتاقی ها، پیش روانپزشک ببرند، حس بیخودی داشتم و تصورم این بود که داریم وقت آقای دکتر را تلف می کنیم.
روانپزشک ها روانشناس نیستند و با مشاوره ی تلفنی خیلی فرق دارند. نسخه می پیچند. قرص و آمپول و شربت را برایت ضروری می دانند. و من یاد ادعای بچه های کلاس افتاده بودم که خندیدم. می گفتند تک تک آدمها به روانپریشی خفیف دچارند و کافیست دکتر اعصاب را یکبار تجربه کنند تا کشف شوند. آقای دکتر یک چیزهایی را در من تشخیص داده بود. از اینکه زیاد تو فکر فرو می روم اظهار نارضایتی کرد. از این بابت که وقتی آدم توی فکر است و بساط حضور معنوی اش را جمع می کند و در عوالم دیگری سیر می کند و اگر سکوت خیالش را کسی بشکند، داد و هوار راه می اندازد و هیچوقت کانکت نمی شود، حق داشت. این عیب بزرگی برای آدمی مثل من باید باشد. داداش کوچولوی کنه ام، همیشه قربانی افکار پیوسته و غیر منقطع من می شود. طفلی همیشه دلش می خواهد باهام حرف بزند و مرا خواهر صمیمی برای خودش بداند، شبها قبل از خواب به اتاقم بیاید و دلقک بازی در بیاورد و بخندیم. و من همیشه عین سگ، پاچه اش را می گیرم. و او هرگز عبرت نگرفته و مدام سعی می کند از نو باهام ارتباط برقرار کند و من همیشه همان آدم سابقم.
تو فکر رفتن خطرناک است. وقتی توی اتوبان پشت فرمان می نشینی و به اس ام اس های دیشبت با کسی فکر می کنی و توی خیالت هی از این شاخه به آن شاخه می پری، یکهو صدای جیغ می شنوی و خیلی اتفاقها می افتد و تازه وقتی فلاش بک می زنی و صحنه را مرور می کنی، فرمان را توی دستت و نگاهت را رو به پایین، چسبیده به پاهایت پیدا می کنی، که فشار کوچکی به مغز، لبخند روی لبها را بیادت می آورد. توی فکر بودن، همیشه به معنای کور شدن بوده است برای من. یا وقتی توی جمعیم و یکهو دستت را روی کمرم حس می کنم که می پرسی باز چرا توی فکرم؟!
باید قرصهایم را پیدا کنم عزیزم...
0 Comments:

ارسال یک نظر