توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
...
علت اینکه در عشق ورزی با مردها موفقیت کمی به دست آورده ام، همیشه این بوده است که آنها را زیاد دوست داشته ام. من در اغلب موارد، عاشقانه دوست پسرهایم را پرستیده ام و این با طبیعت هر دویمان منافات داشته است. که علی رغم زندگی حقیقی ام و آنچه که در واقعیت از خود بروز داده ام، اعتقاد دارم مردها برای دوست داشتن و زنها برای دوست داشته شدن آفریده شده اند.
من اما برعکس آنچه که باید، بیشتر از آنچه که دوستم داشته باشند، بالاتر از حد توان، قلب و سینه ام را دریده ام تا کسی را که مدام توی شخصیت بادکنکی اش فوت کرده بودم تا بزرگتر از خود واقعی اش بشود، آن تو، جایش کنم. اینطوری، آخر سر، برایم یک خوبی بیشتر باقی نمی ماند، و آن ویژگی تکراری دل کندن هایم بوده است، که یک آدم وقتی تا مغز استخوانش به کسی دیگر عشق بدهد، و دریافت نکند، می رود و صادقانه و بی تعارف او را برای همیشه از آغوش دلش پایین می گذارد، و من همیشه بی آنکه کم گذاشته باشم، رفته ام. و هرگز چیزی را توی مشت کسی، در اعماق دلش و نه هیچ عضوی از عواطفش، جا نگذاشته ام.
من دختر مهربان احمقی بوده ام. و این چیزها همیشه از من، آدم ضعیفی در نزد خودم ساخته است. من همیشه خواسته هایم را قورت داده ام که مبادا از پسشان بر نیاید، یا اصلاً حتی اگر بیاید، به زحمت بیفتد و این یعنی خودکشی، یعنی من، توی دلش، تجزیه شوم و یادش برود که بیشتر از آنچه که دوست میدارمش، به او و محبتش محتاجم.
همه ی این حرفهای بی سر و ته، از وقتی توی بغلت گرفته بودی ام، توی ذهنم دارند رژه می روند. توی بغلت، انگار آدم را جو می گیرد. یا یک جورهایی سرخوشی به اوج می رسد که نمی شود راستش را گفت و گله و شکایتی کرد. آدم خیال می کند همه چیز، همه جوره  راحت و بی دردسر پیش می رود! اینجور وقتها یادم می رود بگویم که نمی توانم تحمل کنم کمتر از آنچه که دوستت دارم، دوستم داشته باشی...
0 Comments:

ارسال یک نظر