توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
معلومه شلختگیم؟
نه اینکه بهم برخورده باشه، اما تقریباً خوشحال نیستم از اینکه وقتی خاله کوچیکه بعد از اینکه حدود یک دقیقه و چهل و شش ثانیه از مهربونیهای نا ملموسم، عواطف پنهان و شخصیت گهگاه به درد بخورم و شخصیتی که حتی میتونه خوب باشه تعریف و تمجید کرد، برگشته بهم گفته باشه:«ولی فکر نمی کنم بیشتر از اونچه که یه مهمونو میشه تحمل کرد، بتونم باهات کنار بیام» و من حدس می زدم دلیلش چی میتونه باشه، این بود که هیچ کنجکاوی نشون ندادم و سعی کردم بحثو عوض کنم، که خاله جون بی رحمانه لبخند معنی داری زد و گفت که من خیلی بیشتر از اونچه که یه دختر این سنی میتونه نامنظم باشه، شلخته ام. و اونوقت قابل توجه ترین کاری که تو اون لحظه تونستم انجام بدم، قورت دادن آب دهنم بود، هر چند نشد که صداش رو خفه کنم!
خاله کوچیکه همیشه هر راستی رو نمیگه، ولی ایندفعه بدجوری تعارف رو گذاشته بود کنار. با اینکه هرگز دلش نمیخواد دل کسی رو بشکنه، میدونم میدونست که دل من پررو تر و بی خیال تر، و شخصیت نیمه شکل گرفته ام بی خاصیت تر و بی "خیلی چیزهای دیگه" تر از این حرفهاست! خاله حرفاشو زده بود و با این حال اولین کسی نبود که اینو بهم یادآوری می کرد.
یه خاله همیشه خوب آدمو میخواد و من می تونستم این تذکرش رو به حساب این بذارم که خیلی دوستم داره و عیب های میکروسکوپیم رو هم حتی میخواد زیر ذره بین بکنه و اینجوری در من یه رفت و آمدی، سعی ای، تلاشی چیزی برای رفع کردنشون بوجود بیاره. اما نه! من همیشه عیب های سن خودم رو داشتم و هیچوقت تو هیچ سنی از هیچکدوم چش نپوشیدم و دونه دونه شون رو مدتی مزه مزه کردم تا اینکه یه جورایی رفقای همیشگیم شدن. حالام دیگه خیلی وقته نوجوونی رو پشت سر گذاشتیم و دیگه بیشتر از نمیشه ادعا کرد که به هر حال هر سنی یه مقتضیاتی داره و شلختگی ها و کثافت کاریا یه سقفی دارن! آره من ذاتاً یه شلخته و کثیف ابدی و خیلی بیشتر از اینا بودم حتی!
یه زمونی تو جمعای زنونه و خاله زنکی، هی میگفتن زنای تهرون فقط بزک کردنو میدونن و زنای ولایت ما کلفت خونه ی شوهرن از دم! که اونا سلیقه و نظم و ترتیبشون واسه تن و صورت خوشکلشون بوده و زنای اینجا خدای خونه داری و کلفتی و سگ دو زدن واسه یه برق انداختن رو سرامیکای آشپزخونه! بیشتر که فک کنی می بینی هر دو گروه بالاخره تو یه زمینه ای منظم و تر تمیز بودن. که من حتی نه اینوری بودم و نه قاطی اونای دیگه! اون از وضعیت کمد لباس و کف اتاقم و روی تختم، اینم از خودم که همیشه موقع شیو کردن یه جایی یه دو سه تا تار مویی بالاخره باید جا بمونه و نه اینکه نبینمش هااااا، ولی خوب "بیخیال زیاد تو چش نمیادی" بگم و پاشم بساطو جمع کنم تا برم تندی لباسای رو تختو گوله کنم تو هم، بچپونم تو کمد و درشو قفل بزنم که بهمن نشن بریزن یهو وسط اتاق، وقتی مامانی بابایی کسی میاد تو! یا ادعا کنم که توی کیف آدمها یه جای شخصیه و مث مسواک می مونه و نبایس کسی دست به کیفم بزنه، اما این حرفایی که خیلی گنده تر از حجم دهن من بود، فی الواقع ترس از رو شدن آشغالدونی اون تو بود و نه حفاظت از حریم شخصی!!!
اما بابا راس میگف ملت دختر دار که میشن، چارده پونزده رو که رد کرد، گل میباره از سر روی اون خونه! من اما اینجوری نبودم که هیچ، دست هرچی مرد مکانیکه از پشت بستم. خیالی هم نیست اگه کسی نباشه واس گیر دادن! قشنگه اینجوری. راحتم. دوس دارم. اصن به قول یارو گفتنی نظم مام تو بی نظمیه.
ولی همیشه هرچی اخلاق گند و بوگندویی هست تو این دنیا، واس ما دخترا عینهو لوله ی سرباز فاضلاب می مونه و آبرو نمیذاره که! شلختگی اگه مرد باشی یه نیمچه عیبه و اگه دختر بدبخت خاک به سری مث من باشی که ننگه و بی آبرویی!
خیلی بهم گفتن که اینجوری نباشم. با شوخی، با طعن و کنایه، با خشونت، با قهر، کلی خون به پا شده و خیلی اتفاقای مشابه دیگه هم افتاده! اما هنوزم همون آدم سابقم! تا وقتی این قضیه رو یادم ننداخته بودن، اصن به چشمم نمی اومد که خیلی بیشتر از چند ساله که دارن سعی می کنن منو هدایت کنن و نمیشم. آره خیلی بیشتر از چندین و چندین سال...
و حالا جزو معدود دفعاتیه که دارم از خودم می پرسم چرا؟ واقعاً چرا من اینجوری ام؟
یه بار به خودم گفته بودم واسه اینه که محیط آدما، دور و برشون، اتاقشون و وضع ظاهرشون ارتباط مستقیمی با درونیات و ذهنیاتشون داره، و اونوقت عینهو ندید بدیدهایی که هیچوقت جوابی تو چنته نداشتن و یهویی تو کیف پولی، زیر میزی، جایی، بهش برخورده باشن، هی گفتم و هی سعی کردم متقاعدشون کنم که اینجوری بودن جزئی از منه. ولی وقتی ازم پرسیدن "دلیل میشه؟!"، یا بلد نبودم و یا حوصله نداشتم که بیشتر از اینا از خودم دفاع کنم.
ولی واقعیت همین بود، حتی اگه برای کسی قابل قبول نباشه! من همیشه تو خودمم و اصن با دیوارای اتاقم ارتباط کمی برقرار می کنم. واسه همینم هس که هیچوقت اونجوری که دلم خواسته نتونستم روی دیوارای اتاقم برینم. هیچوقت برام مهم نبوده چند تا پوست شکلات و دونه ی حبوبات کف پامو اذیت می کنه وقتی تو اتاقم راه میرم یا وقتی از شیشه ی پنجره ی اتاقم بیرونو نگا میکنم تصویر واضحی از اونور نداشته باشم، یا اینکه هرگز از خودم نپرسیدم تصویر کلی یه اتاق دقیقاً چند درصد مجازه که بدمنظر به نظر بیاد! من خیلی سالها برای دیوار اتاقم قاب عکس انتخاب نکردم و هیچ پوستری بهش نچسبوندم فقط به بهانه ی این که هیچوقت طرفدار هیچ آدم مشهوری نبودم! اما نه واقعیت اینه که اگه چیزی روی دیوار باشه یا نباشه، برام علی السویه است! یا آشغالی روی میز یا کف اتاق حتی!!!
خونواده همیشه سعی میکنه منو رام کنه! ولی من هیچوقت کثیف کاریهامو نمی بینم. اونا تو نظر من اونقد طبیعی و بی آزار هستن که هیچ زحمتی به خودم نمیدم تا علیهشون بلند بشم.
میدونی؟ من ذاتاً آدم دیسکانکتی هستم. من محیط رو آدم حساب نکردم به اونصورت. من... من...لزومی ندیدم که اتاقمو جوری نگهدارم که بوی شامپو بده! من هیچوقت به نظم و ترتیب فیزیکی، احساس نیاز نکردم!
اما...
تازگیا حتی اگه وانمود کنم که بهم برنخورده، ولی خورده...
شوخی نیست و واسه خنده هم نمیگم وقتی ازش می پرسم:« ببین منو، تو که دوسم داری، عشق منی، عزیز خودمی، دوسِت دارم، بگو بهم معلومه از سر و روم که اینهمه شلخته ام؟» و اون می خنده. دوس پسرم میخنده. مث اون شکلکه میشه که الان رو دیوار اتاقش زده.
تازگیا هی اینو ازش پرسیدم.... اما خودم میدونم جوابشو؛ با این اوصاف، هنوزم حال و حوصله ی همچین جهاد اکبری رو ندارم. میدونم نمیشه، من کلاً همیشه همینجوری ام! همینقدر شلخته!
0 Comments:

ارسال یک نظر