توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
Jealous Prissine

همین امروز که میانه ام با خودم تا حدودی خوش است و شجاعت این را پیدا کرده ام که از کشمکش های توی خلوت ام بکاهم تا با صدای بلند  یک واقعیت هایی را به خودم بقبولانم، اعتراف می کنم که از همان ابتدای رفاقت مان، در اعماق وجودم کمی تا حدودی در مورد  روابط و شوخی ها و دوستی هایت، حسود بوده ام!
از همان اوایل، هر وقت کسی با تو گرم گرفته است، توی ذوقم خورده، و اغلب خشم فروخورده ام از جای دیگری سر بیرون آورده و خیلی بیخود و بی مزه، چیز الکی و کم اهمیتی را بهانه کرده ام، معمولاً دعوا راه انداخته ام. نه؟ راست نمی گویم؟ یا اگر هم نه، حداقل برای مدتی باهات صمیمی نشده ام! که به خیال خودم دلم خنک شود، ولی نشده!
وقتی میپرسی چه چیزهایی توی مغزم می گذرد، راستش نمی دانم! شاید چیزی از فکرم عبور نمی کند، وقتی کسی را می بینم که بیشتر از من، از تو و تاریخچه ات خبر دارد. و این حتی اگر خیلی طبیعی باشد، باز هم برای من قابل هضم نیست که بین تو و شخص سومی، دیالوگ هایی رد و بدل بشود که ازش چیزی سر در نیاورم و خودم را غریبه بدانم. بهم بر می خورد وقتی تو را از خودم میدانم و همزمان رگه هایی از دوستی از جنس متفاوت تر بین تو و آنهای دیگر پیدا کنم که خیلی ازش دورم. من میدانم که دوستان قدیمی ات، قدیمی هستند و من فقط یک تازه وارد! و این به قدری عادی و معمولی است که ناراحتی ندارد. اما احتمالاً حیطه ی دوستی تو و آدمهای دور و برت برای من شبیه به زاویه ای از زندگی تو به حساب می آیند که من آنجا واقع نشده ام، یا اینکه بهش دید ندارم! و اینجوری دود از کله ام بلند می شود که تو به جاهایی وصلی که من دستم نمی رسد! من اصلاً ربطی بهش ندارم. و من خودم را خارج از موضوع احساس می کنم! همیشه دلم میخواهد بیشتر از همه ی آدمها تو را بلد باشم. راستش را بخواهی وقتی از علایقت سر در میاورم هیچوقت پیش هیچ کس، حتی نزدیکترین کسانم، سلایق ات را لو نمی دهم. می خواهم فقط من بدانم چه چیزهایی دوست داری. و من بیشتر بهت نزدیک باشم. من موضوع های بیشتری باهات share کرده باشم! و بیشترین سوژه ها را برای حرف زدن باهات داشته باشم.
الان که اینها را گفتم، خودم را آدم فضولی شناختم! کسی که دوست دارد در همه ی گوشه موشه های زندگیت حضور داشته باشد، و از اینکه نیست، از عصبانیت سرخ شده و نزدیک است بترکد!
من فضول نیستم! من فقط دوستت دارم و نمی دانم چطور توضیح بدهم. اینجور وقتها یاد بازی پانتومیم می افتم که باخته بودم! آدم وقتی حرفش توی گلویش می ماند، حس انفجار بهش دست می دهد!
من دوستت دارم و پانتومیم بلد نیستم.
1 Comments:
Anonymous Mute Vision said...
باید به همین روونی پست هات باهاش حرف بزنی ... احساست سوار بر کلمات می لغزه و جاری میشه ، قلمت زیباست .

ارسال یک نظر