تمایلات سرکوب شده مان و همه ی محرومیت های من و او از تن همدیگر، مرا بیشتر از هر بار محتاج سرانگشتان گرمش می کند. انگار در درونم هزاران تکه می شوم و تمام ِ من، از زیر پوست بینوایم، مسیر داغ نوازشهای او را دنبال می کند و اینگونه، اولین چیزی که از دست می دهم، اختیار است! هوا تاریکتر می شود، من از توی خودم سرریز می شوم و او، یک آن، مثل اولین بار، تمام درک من از اطرافم می شود، همه ی جهان دستهای اوست که به سادگی نسبت به تمام فضای پس زمینه کور می شوم. و دست آخر، تن من، چشم من می گردد.
هشیاری که نباشد، زبانم به اعتراف نمی چرخد که :« تو را در تاریکی بیشتر از همیشه دوست دارم» ...
تو را در تاریکی بیشتر از همیشه دوست دارم»
چه قشنگ!
سعی نمی کنم اونجوری که میگی بنویسم اما اگر ننویسم ازین هم بدترم