توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
Phobia
همیشه دست کشیدن روی سطوح و اجسام، در من حس اجبار به لمسی درست به همان شکل اما در جهت مخالف ایجاد می کرد و این اجبار، زاییده ی ترس از تخریب ِ تقارن ِ موجود در لامسه می بود که گویی دست نزدن به سمت دیگر اشیا، پس از لمس یک سمت به خصوص، ممکن بود منجر به احساسهای ناراحت کننده ای در من بشود که هیچوقت ندانستم دقیقاً چه جور احساس هایی! و این ترس و وحشت، تا مدتها مرا اسیر این تصورات باقی گذاشته بود. بطوریکه فرضاً اگر پشت جلد کتابی را لمس کرده بودم و در همان اثنا کسی کتاب را از دستم می گرفت، ملتمسانه باید پسش می گرفتم تا روی جلدش را هم به همان شکل لمس کنم، و بعد با خیال راحت آن را پس میدادم. احساس به شدت ناخوشایندیست که طرف تو را دیوانه فرض کند، اما وحشت از لمس نکردن سمت دیگر کتاب، بسیار آزاردهنده تر از رسوایی و دیوانه انگاشته شدن بود.
تصور اینکه همه ی سرنوشت و زندگی ام بسته به لمس کردن متقارن گلهای قالی یا اشاره کردن به دو گوشه ی متقابل سینی یا دست کشیدن به دور بشقاب یکبار به طور ساعتگرد و بعد خلاف جهت قبلی، از دور و از دید شخص سوم، یک مرض دیده می شود! و من تا مدتها به چنین مرضی مبتلا بودم که یکبار خانم دکتر فردوسی توی تلویزیون اسم این چیز را "وسواس" گذاشت و من یواشکی متوجه شدم که دچار عدم تعادل روانی هستم! بدون اینکه خم به ابرو بیاورم، کانال را عوض کردم و تا مدتها احساس دیگری نسبت به این تمایلاتم پیدا کردم. از نظر من، اینکه آدم اسم بیماری اش را بداند، نصف مرحله ی درمان را طی کرده است اما من طی نکردم. هنوز هم خیال می کردم اگر به یک گوشه ای از یک وسیله دست بزنم حتماً باید گوشه ی دیگر را هم لمس کنم و ترس از اینکه قبل از دست زدن به آن گوشه ی دیگر هزاران اتفاق مرا از این کار بازدارد، مثل خوره به جانم می افتاد. در واقع گمان می کردم وقتی مثلاً دو ضربه به انتهای سمت راست خط کش بزنم، یک ویژگی به گوشه ی سمت راست آن داده ام که می بایست این تقارن را در سمت دیگر خط کش تکرار کنم. که اگر فقط یکبار به سمت چپ آن ضربه می زدم، سمت چپ، به اندازه ی یک ضربه ی دیگر ناقص باقی می ماند، و این طوری یک خط کش را تا ابد معیوب و نا متقارن نگه داشته ام. نمی دانم چرا، اما دست زدن و لمس کردن، از نظر من به اشیا هویت می داد و این هویت مجبور بود متقارن باشد و ناهمگونی آن، به طرز تهوع آوری مرا آزار می داد. که سالها بعد، مشابه همین حالت ها را در روکانتن* پیدا کردم و این بیماری، برای من وجه اشتراکات زیادی با اگزیستانسیالیسم سارتر پیدا کرد.
اما، یک روز، خیلی بیخود و بی هدف، شاید هم از سر عصبانیت یا لجبازی، که قبلاً هیچوقت جرئتش را به خودم نداده بودم، چیزها را خیلی نا متقارن لمس کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد! و از آن روز به طور ناگهانی، دیگر وسواس لمس متقارن اجسام را به طرز محسوسی از یاد بردم...

*  آنتوان روکانتن : شخصیت اصلی رمان تهوع (سارتر )
2 Comments:
Blogger ICE said...
بلاگتو دوست داشتم..صاف و ساده و خودمونی بود....و پر از گه گیجه هایی که درک میکنم

Blogger Saman said...
نوشته هات رو می خونم و حس میکنم آدم کمال گرایی هستی .

ارسال یک نظر