توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
Liberté

صدای پل الوار را دانلود کرده ام که دارد آزادی را می خواند. آن وقتها بند اولش را توی جزوه ی شعر خوانده بودم. بیشتر عاشقانه می زد. به «س» سقلمه زده بودم، و یک اشاره ی ابرو، که بخواند برای خودش و معنی یک کلمه را ندانسته بود. ولی می شد بفهمد یک چیزهایی. من همه اش را. صفحه را برگردانده بود که آن یکی را هم من بخوانم. نفهمیده بودم. این را ولی دوست داشتم. یادم نرفته. بعدها توی جزوه ی ترم قبل تر، احتمالاً، نوشته بودم استاد گفته همه ی آزادی را برای خودتان بخوانید. منظورش این بود که ارزشش را دارد. اینطوری یادم است. شاید ترتیب اتفاقات غلط باشد. در کلیت ماجرا تاثیری ندارد. استاد تعریف کرده بود وقتی دانشجو بوده، همین جا، ایران، ادبیات های طبقه آخر بهش گفته بودند بخواند این را. اصلش را. لهجه اش خوب بوده. صدایش شبیه وقتهایی است که از رادیو یا صفحه با موبایل ضبط کرده باشی. من که ضبط می کنم اینجوری می شود. خش می افتد. خش نه، صدای حرکت. دور. چرخیدن. برای همین هم «صفحه»!  صدای پل الوار را می گویم. جزئیات کم اهمیتی از کلاسها توی خاطرم مانده. مشق هایم را روی کف اتاق چیده بودم. یادم نمی آمد اینها را من نوشته باشم. با خودکار مشکی ساراسا. خودکار را مال خیلی اخیرتر از آنچه که انگار هست، تصور کرده بودم. پاشده بودم بی هدف قدم بزنم. رسیده بودم به مامان، گفته بودم «حیف که زود تمام شده» و پیش بینی نکرده بودم که بغض کنم. معمولاً فقط وقتی چیز تاثیرگذاری را تعریف می کنم بغضم می گیرد. با فکر کردن صِرف، زیاد نگرفته تا حالا. خوشم نمی آید از گریه کردن. مخصوصاً اگر یکهو جلوی کسی، بی خبر، بگیردم. جلوی اشک را اگر سعی کنم بگیرم چشمهایم می سوزد. دماغم هم... نمیدانم... یک اتفاقی برایش می افتد. شاید قرمز شود. ولی نه. رنگ را آدم احساس نمی کند. یک اتفاقی که حسش می کنم. شاید می سوزد. بیشتر چشمم. اینطوری فرانسه را بیشتر دوست دارم. یک جوری است که تاثیر داشته. آدم نمی داند. مثلاً توی خاطره های آدم چیزهای فرانسوی هست. این خودش یک جور کلاس دارد. بیشتر وقتها خیال می کردم زیاد تاثیرگذار نیست. ولی یک طور خاصی، دارد. تاثیر. مثلاً روز اول. اتاق آن استاد. آن جمله. از... ام... ولتر. آره. کاندید. ایل فو کولتیوه نوتغ ژردن. روی دیوار بود. چند ترم طول کشیده بود که مفهوم شود. طور خاصی چیز یاد گرفتم. شاید دیگران هم. مثل سایه. چیزهای مبهم. توی کلاس. یا حتی توی لب. آنجا، زیر زمین. همه اش همه چیز به آن وقتها برمی گردد. همه چیز یک لینک می دهد به کتابهای آن وقتها. امروز دمیسیل کونژوگل رو نگاه کردم. خیلی احمقانه است که توی کتاب درسی آنوقتهایم بود. ترم دو یا سه بودنش بیشتر آزارم می دهد. فرانسوا تروفو. عکس آنتوان و دختره ی نقش مقابلش. کیوکو هم بازی کرده بود. به هرکی از هشتادوپنجی ها این را بگویی می زند زیر خنده. مطمئنم. کیوکو برای ما خاطره ی ناخواسته و غیرملموسی است. یعنی آدم بی آنکه دقت کند، خاطره است. کافیست بگویی کیوکو، خیلی چیزها برایشان زنده می شود. چیزی شبیه به این است که به هرکس دیگری بگویی حسنک. صد در صد خیلی اتفاقها توی ذهنش رخ می دهد. دومیسیل کونژوگل، کیوکو داشت. حتی فیلم فرانسوا تروفو بود. این یکی را مطمئن نیستم هر کسی یادش مانده باشد. جز یکی دونفر از بچه های آن طرف کلاس. و شاید از این طرف فقط من. به هر حال در نهایت این فقط یک دومیسیل کونژوگل بود. فقط یک دومیسیل کونزوگل معمولی!  
الوار دارد می خواند آزادی را. هنوز دارد می خواند. و هربار فکر می کنم ربط های زیادتری پیدا می کنم. دلم تنگ شده. نه نشده. فقط دوست داشتم کند تر اتفاق بیفتد. دلم تنگ نیست. فقط کمی دماغم قرمز شده. از آن قرمزهایی که آدم احساسش می کند. چیزی فراتر از سوختن. نه... حتی گریه هم نه.

0 Comments:

ارسال یک نظر