توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
untitled
مذکرهای این شهر، نابالغ تر و احمق تر از لقبی اند که به آن شهرت دارند. و این ویژگی شان  در مواجهه با زنها، غلظت ناراحت کننده ای پیدا می کند. شیوه ی شوخی های دسته جمعی و خودمانی شان، شکل تهوع آوری به خود گرفته است که نه تنها روحیه ی دخترکان همچون من، شکننده را، بیمار و ضعیف کرده است، که جریان تلاقی نگاه های اولیه تا روی تختخواب را هم برای خودشان تبدیل به پروسه ای طولانی و اغلب ناموفق کرده است. انگار همگی همانطور یخ زده، در جاهلیت سال های اندکی قبل از بلوغ جسمی شان باقی مانده اند و زن برای آنها ضعیفه ای مضحک و تنها موجود دارای قابلیت اعمال قدرت های پوچ و نا خوشایند مردانه شان است.
آن وقتها که خیلی بیخود و از سر حماقت، مردان این شهر را ستوده بودم، اریک، بعد از مدت نه چندان طولانی، درست سر بزنگاه، وقتی همان مردهای دون فطرت، اشکم را در آورده بودند، با همان لحن مخصوص به خودش، به طرز کنایه آمیزی بهم گفته بود :«مردهای شهر تو برای اندام ظریفت زیادی چرک اند.» و من نیمی خوشم آمده و نیمی حالت تدافعی به خودم گرفته بودم که گویی تعصب روحیه ی گل آلود و چرکین آنها به من هم می رسد!!!
آن وقتها هنوز حسی از جنس وابستگی در من نسبت به پسران این وادی وجود داشت. با آمدن تو، من تا حدودی تقویت شده ام و حالم این روزها خیلی خوب است. خوب در مفهوم نسبی آن و در آن حیطه که به حضور تو ربط پیدا می کند. من از وقتی تو آمده ای، به ندرت با این موجودات خشن برخورد پیدا کرده ام، زیرا که در تو، برای قسمت اعظم زهر نیازهایم، پادزهری اساسی یافته ام و اصلاً من از همان اول هم در روابطم به طور طبیعی و فطری به مینیمم تعداد آدمهایی که دوستشان داشته باشم اکتفا کرده ام و تو با ماکزیمم توانایی ات در تسلط به خواسته هایم، این رقم را به کمترین میزان خود رساندی. اینطوری با گستاخی بی سابقه ای، همه ی پسران دیگر این وادی را با نفرت انگیزترین نگاهها نگریسته ام و این انزجار و کینه توزی مرا به گریه انداخته است. انگار پشتم به حضور تو گرم باشد و با جرئت بی اندازه ای، همه ی آنها را فحش باران کنم. طوری که مثل خر از پل گذشته ها، گویی هرگز نیازی به آنها نخواهم داشت.
تو خیال مرا از خیلی جهات راحت کرده ای و من همانطور که بیشتر وقتها با شدت و غلظت عاشقانه ای دوستت دارم، گاهی به همان میزان ازت بدم می آید. به گمانم این هم نوع خاصی از بروز علاقه ام بهت باشد، که آدم از دست آدمهای بی اهمیت عصبی نمی شود. و عصبانیت، نشانه ای از مهم بودن است. تو همواره برای من مهم بوده ای. حتی وقتی با دوست پسر سابقم زیر چتری مشترک از مقابلت رد شده بودیم، هزار بار لبم را گاز گرفته بودم که تو مرا با کسی دیده ای و فقط خیال می کردم تو مرا دیده ای! این تنها مثال ملموس از حساسیت های من است. تو همواره برای من اهمیت ویژه ای داشته ای و من به طرز عاشقانه ای ازت بدم می آید. خوشبختانه این چیزها تقصیر تو نیست و همه ی اینها زیر سر فکر و خیال های وسواس گونه ی من است. تنهایی هذیان آور است و من در کابوسهای بیداری ام بارها با تو قهر می کنم و بی آنکه خبردار شوی، بار دیگر آشتی! نیاز مبرم من به توجه ات، کمتر از نیازم به خوابیدن با تو نیست. تصور اینکه خیلی راحت و بی آنکه ذره ای ناراحت شوی، عشق های واقعی را به قصه ها و فیلم ها محدود کنی، در باور من نمی گنجد. احساس آزار دهنده ای است که طرف مقابلت تعریف شکوهمند و پر جلال تو از آن رابطه را به طرز پیش پا افتاده ای افراطی بداند. من تو را دوست دارم و از اینکه این دوست داشتن طبق معمول و مثل تمام احساس هایم، شدید و غلیظ است ، و بویژه به خاطر تقابل آن با تعریف تو از این رابطه، حس خجالت آوری بهم دست می دهد. اینجور وقتها دوستت ندارم و نمی دانم بین بی تفاوت بودن یا نفرت داشتن کدام را نثارت کنم. آنوقت تو یک اس ام اس می زنی که چرا اینجوری باهات رفتار می کنم و من، انگار، از خواب پریشانی، بیدار می شوم، ناگهان!
و می بوسم تو را.
2 Comments:
Blogger Saman said...
عالی بود و قابل تامل... همه ی ما در جستجوی آرامش ایم و در عشق آرامشی نیست مگر تنها مرد زندگیت او باشد و تنها زن زندگیش تو باشی :)

Blogger Milad Sobhkhiz said...
چرا اینقدر زیبا بود این نوشته؟

ارسال یک نظر