توجه!
اغلب پست ها عنوان دارند، آنگاه این وبلاگ به طرز غیرمستقیمی دارای عنوان است.
۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه
another weblog
Moved to Another Weblog

                   
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
Happy Valentine 's day
 تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌پنداری که تردیدی، اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

پل الوار

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه
...

خیلی از آهنگایی که دارم منو یاد تو میندازن. شاید تو اصلاً اونا رو نشنیده باشی ولی تو ذهن من اون آهنگ مال توئه، منو یاد تو میندازه، چون وقتی اونو گوش دادم به تو فکر کردم. و من تا آخر عمرم با شنیدن اونا قراره یاد تو بیفتم و این برام مث روز روشنه.
موسیقی یه چیزی مثل خوراکی می مونه واسه من. مزه داره. و مزه اش اون چیزیه که بعداً به وجود می آد و تا ابد خاصیت همیشگی اون آهنگ میشه. و من فکر می کنم تو مزه ی خیلی از آهنگای منی.
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
Liberté

صدای پل الوار را دانلود کرده ام که دارد آزادی را می خواند. آن وقتها بند اولش را توی جزوه ی شعر خوانده بودم. بیشتر عاشقانه می زد. به «س» سقلمه زده بودم، و یک اشاره ی ابرو، که بخواند برای خودش و معنی یک کلمه را ندانسته بود. ولی می شد بفهمد یک چیزهایی. من همه اش را. صفحه را برگردانده بود که آن یکی را هم من بخوانم. نفهمیده بودم. این را ولی دوست داشتم. یادم نرفته. بعدها توی جزوه ی ترم قبل تر، احتمالاً، نوشته بودم استاد گفته همه ی آزادی را برای خودتان بخوانید. منظورش این بود که ارزشش را دارد. اینطوری یادم است. شاید ترتیب اتفاقات غلط باشد. در کلیت ماجرا تاثیری ندارد. استاد تعریف کرده بود وقتی دانشجو بوده، همین جا، ایران، ادبیات های طبقه آخر بهش گفته بودند بخواند این را. اصلش را. لهجه اش خوب بوده. صدایش شبیه وقتهایی است که از رادیو یا صفحه با موبایل ضبط کرده باشی. من که ضبط می کنم اینجوری می شود. خش می افتد. خش نه، صدای حرکت. دور. چرخیدن. برای همین هم «صفحه»!  صدای پل الوار را می گویم. جزئیات کم اهمیتی از کلاسها توی خاطرم مانده. مشق هایم را روی کف اتاق چیده بودم. یادم نمی آمد اینها را من نوشته باشم. با خودکار مشکی ساراسا. خودکار را مال خیلی اخیرتر از آنچه که انگار هست، تصور کرده بودم. پاشده بودم بی هدف قدم بزنم. رسیده بودم به مامان، گفته بودم «حیف که زود تمام شده» و پیش بینی نکرده بودم که بغض کنم. معمولاً فقط وقتی چیز تاثیرگذاری را تعریف می کنم بغضم می گیرد. با فکر کردن صِرف، زیاد نگرفته تا حالا. خوشم نمی آید از گریه کردن. مخصوصاً اگر یکهو جلوی کسی، بی خبر، بگیردم. جلوی اشک را اگر سعی کنم بگیرم چشمهایم می سوزد. دماغم هم... نمیدانم... یک اتفاقی برایش می افتد. شاید قرمز شود. ولی نه. رنگ را آدم احساس نمی کند. یک اتفاقی که حسش می کنم. شاید می سوزد. بیشتر چشمم. اینطوری فرانسه را بیشتر دوست دارم. یک جوری است که تاثیر داشته. آدم نمی داند. مثلاً توی خاطره های آدم چیزهای فرانسوی هست. این خودش یک جور کلاس دارد. بیشتر وقتها خیال می کردم زیاد تاثیرگذار نیست. ولی یک طور خاصی، دارد. تاثیر. مثلاً روز اول. اتاق آن استاد. آن جمله. از... ام... ولتر. آره. کاندید. ایل فو کولتیوه نوتغ ژردن. روی دیوار بود. چند ترم طول کشیده بود که مفهوم شود. طور خاصی چیز یاد گرفتم. شاید دیگران هم. مثل سایه. چیزهای مبهم. توی کلاس. یا حتی توی لب. آنجا، زیر زمین. همه اش همه چیز به آن وقتها برمی گردد. همه چیز یک لینک می دهد به کتابهای آن وقتها. امروز دمیسیل کونژوگل رو نگاه کردم. خیلی احمقانه است که توی کتاب درسی آنوقتهایم بود. ترم دو یا سه بودنش بیشتر آزارم می دهد. فرانسوا تروفو. عکس آنتوان و دختره ی نقش مقابلش. کیوکو هم بازی کرده بود. به هرکی از هشتادوپنجی ها این را بگویی می زند زیر خنده. مطمئنم. کیوکو برای ما خاطره ی ناخواسته و غیرملموسی است. یعنی آدم بی آنکه دقت کند، خاطره است. کافیست بگویی کیوکو، خیلی چیزها برایشان زنده می شود. چیزی شبیه به این است که به هرکس دیگری بگویی حسنک. صد در صد خیلی اتفاقها توی ذهنش رخ می دهد. دومیسیل کونژوگل، کیوکو داشت. حتی فیلم فرانسوا تروفو بود. این یکی را مطمئن نیستم هر کسی یادش مانده باشد. جز یکی دونفر از بچه های آن طرف کلاس. و شاید از این طرف فقط من. به هر حال در نهایت این فقط یک دومیسیل کونژوگل بود. فقط یک دومیسیل کونزوگل معمولی!  
الوار دارد می خواند آزادی را. هنوز دارد می خواند. و هربار فکر می کنم ربط های زیادتری پیدا می کنم. دلم تنگ شده. نه نشده. فقط دوست داشتم کند تر اتفاق بیفتد. دلم تنگ نیست. فقط کمی دماغم قرمز شده. از آن قرمزهایی که آدم احساسش می کند. چیزی فراتر از سوختن. نه... حتی گریه هم نه.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
untitled
مذکرهای این شهر، نابالغ تر و احمق تر از لقبی اند که به آن شهرت دارند. و این ویژگی شان  در مواجهه با زنها، غلظت ناراحت کننده ای پیدا می کند. شیوه ی شوخی های دسته جمعی و خودمانی شان، شکل تهوع آوری به خود گرفته است که نه تنها روحیه ی دخترکان همچون من، شکننده را، بیمار و ضعیف کرده است، که جریان تلاقی نگاه های اولیه تا روی تختخواب را هم برای خودشان تبدیل به پروسه ای طولانی و اغلب ناموفق کرده است. انگار همگی همانطور یخ زده، در جاهلیت سال های اندکی قبل از بلوغ جسمی شان باقی مانده اند و زن برای آنها ضعیفه ای مضحک و تنها موجود دارای قابلیت اعمال قدرت های پوچ و نا خوشایند مردانه شان است.
آن وقتها که خیلی بیخود و از سر حماقت، مردان این شهر را ستوده بودم، اریک، بعد از مدت نه چندان طولانی، درست سر بزنگاه، وقتی همان مردهای دون فطرت، اشکم را در آورده بودند، با همان لحن مخصوص به خودش، به طرز کنایه آمیزی بهم گفته بود :«مردهای شهر تو برای اندام ظریفت زیادی چرک اند.» و من نیمی خوشم آمده و نیمی حالت تدافعی به خودم گرفته بودم که گویی تعصب روحیه ی گل آلود و چرکین آنها به من هم می رسد!!!
آن وقتها هنوز حسی از جنس وابستگی در من نسبت به پسران این وادی وجود داشت. با آمدن تو، من تا حدودی تقویت شده ام و حالم این روزها خیلی خوب است. خوب در مفهوم نسبی آن و در آن حیطه که به حضور تو ربط پیدا می کند. من از وقتی تو آمده ای، به ندرت با این موجودات خشن برخورد پیدا کرده ام، زیرا که در تو، برای قسمت اعظم زهر نیازهایم، پادزهری اساسی یافته ام و اصلاً من از همان اول هم در روابطم به طور طبیعی و فطری به مینیمم تعداد آدمهایی که دوستشان داشته باشم اکتفا کرده ام و تو با ماکزیمم توانایی ات در تسلط به خواسته هایم، این رقم را به کمترین میزان خود رساندی. اینطوری با گستاخی بی سابقه ای، همه ی پسران دیگر این وادی را با نفرت انگیزترین نگاهها نگریسته ام و این انزجار و کینه توزی مرا به گریه انداخته است. انگار پشتم به حضور تو گرم باشد و با جرئت بی اندازه ای، همه ی آنها را فحش باران کنم. طوری که مثل خر از پل گذشته ها، گویی هرگز نیازی به آنها نخواهم داشت.
تو خیال مرا از خیلی جهات راحت کرده ای و من همانطور که بیشتر وقتها با شدت و غلظت عاشقانه ای دوستت دارم، گاهی به همان میزان ازت بدم می آید. به گمانم این هم نوع خاصی از بروز علاقه ام بهت باشد، که آدم از دست آدمهای بی اهمیت عصبی نمی شود. و عصبانیت، نشانه ای از مهم بودن است. تو همواره برای من مهم بوده ای. حتی وقتی با دوست پسر سابقم زیر چتری مشترک از مقابلت رد شده بودیم، هزار بار لبم را گاز گرفته بودم که تو مرا با کسی دیده ای و فقط خیال می کردم تو مرا دیده ای! این تنها مثال ملموس از حساسیت های من است. تو همواره برای من اهمیت ویژه ای داشته ای و من به طرز عاشقانه ای ازت بدم می آید. خوشبختانه این چیزها تقصیر تو نیست و همه ی اینها زیر سر فکر و خیال های وسواس گونه ی من است. تنهایی هذیان آور است و من در کابوسهای بیداری ام بارها با تو قهر می کنم و بی آنکه خبردار شوی، بار دیگر آشتی! نیاز مبرم من به توجه ات، کمتر از نیازم به خوابیدن با تو نیست. تصور اینکه خیلی راحت و بی آنکه ذره ای ناراحت شوی، عشق های واقعی را به قصه ها و فیلم ها محدود کنی، در باور من نمی گنجد. احساس آزار دهنده ای است که طرف مقابلت تعریف شکوهمند و پر جلال تو از آن رابطه را به طرز پیش پا افتاده ای افراطی بداند. من تو را دوست دارم و از اینکه این دوست داشتن طبق معمول و مثل تمام احساس هایم، شدید و غلیظ است ، و بویژه به خاطر تقابل آن با تعریف تو از این رابطه، حس خجالت آوری بهم دست می دهد. اینجور وقتها دوستت ندارم و نمی دانم بین بی تفاوت بودن یا نفرت داشتن کدام را نثارت کنم. آنوقت تو یک اس ام اس می زنی که چرا اینجوری باهات رفتار می کنم و من، انگار، از خواب پریشانی، بیدار می شوم، ناگهان!
و می بوسم تو را.
۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه
These days

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
Real Beauty

آدم اگر خوشگل باشد، در همان نگاه اول مورد قبول واقع می شود و دیگر نیازی نیست برود خیلی کتاب بخواند و خیلی چیزها بلد باشد تا در یک بازه ی زمانی اغلب طولانی و کسل کننده، زیبایی های اصیل تر و ماندگارتری همچون دانایی و توانایی برای خودش دست و پا کند. برای یک آدم زشت و بی ریخت اما دانشمند، حتی کلی سعی و تلاش لازم است تا چنین فکری را که "زیبایی باطنی به زیبایی ظاهری ارجحیت دارد" را جا بیندازد. که معمولاً یا به کلی جا نمی افتد و یا خوب جا نمی افتد و آدمهای نسبتاً متقاعد شده، همچنان در لحظات حساس و باریکه راه های لب پرتگاه می لغزند و یکهو خودشان را زیر پای "آی خوشکله ها" می یابند و اگر نگاهی به آن پایین بیندازند، خواهند دید که ای بابا، دامن هم که دیگر تنشان نیست!!!